برای دیدن وبلاگ دوم من کلیک کنید ch ocho
عشق نگار

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر

بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان

یک ماشین به اوزد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو

را به بیمارستان رساندند.


پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده

عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس

بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که

عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در

قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل

عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان

است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او

میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران

نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد

جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی

نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب

پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او

میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین

وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, توسط علی اکبر |